دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد: دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین. حافظ
دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد: دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین. حافظ
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است. فرخی. ترا به میمنه و میسره روان گردد دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب. مسعودسعد. ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر. عبدالواسع جبلی
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است. فرخی. ترا به میمنه و میسره روان گردد دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب. مسعودسعد. ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر. عبدالواسع جبلی
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن. فردوسی. ز طومار آن نامۀ دل شکن چو طومار پیچید برخویشتن. نظامی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید. نظامی. ، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج)
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن. فردوسی. ز طومار آن نامۀ دل شکن چو طومار پیچید برخویشتن. نظامی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید. نظامی. ، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبَر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج)