جدول جو
جدول جو

معنی دل دکت - جستجوی لغت در جدول جو

دل دکت
به دل افتاده –برات شده، یک در میان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل درد
تصویر دل درد
دردی که در معده یا روده ها پیدا شود، درد شکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل شکن
تصویر دل شکن
دل شکننده، آنکه دل دیگری را بشکند و او را ناامید و آزرده سازد
فرهنگ فارسی عمید
آنچه در دل اثر کند و دل را رنجور و آزرده و خونین سازد. دربارۀ تیر نگاه و مژگان و تیری که در قلب فرونشیند می گویند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ بِ دَ)
عاشق هرجایی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
درد دل. درد شکم. شکم درد. قداد. مغص، شکایت. غم و اندوه
لغت نامه دهخدا
(زَ خَ)
دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد:
دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر
کآورد عمر من به غم هجر خود به سر.
موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ دُژَ)
دژم دل. غمگین. افسرده دل:
شد از کشتنش پهلوان دل دژم
ز خون دو دیده بسی راند نم.
اسدی.
پدرش آگهی یافت شددل دژم
مکن گفت بر من که پیرم ستم.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان).
- دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
سخت دل. قاسی. قسی. دل سنگ:
آن سست وفا که یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش بخت منست.
سعدی.
جبّار، دل سخت بی رحم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل:
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است.
فرخی.
ترا به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب.
مسعودسعد.
ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر
وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر.
عبدالواسع جبلی
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) :
یکی کار پیش آمدم دل شکن
که نتوان ستودنش بر انجمن.
فردوسی.
ز طومار آن نامۀ دل شکن
چو طومار پیچید برخویشتن.
نظامی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل و فکار بینید.
نظامی.
، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن:
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.
فرخی.
همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم
ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم.
غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو دست
تصویر دو دست
دستهای یکتن یدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل درد
تصویر دل درد
درد دل، آنکه مبتلی به شکم درد مزمن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دزد
تصویر دل دزد
انکه دلها را برباید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دهی
تصویر دل دهی
دلجویی، استمالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل سخت
تصویر دل سخت
قاسی، قسی، دلسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکر
تصویر دل شکر
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکن
تصویر دل شکن
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دار
تصویر دل دار
معشوق
فرهنگ واژه فارسی سره
فرد مبتلا به آماس بدنی در اثر کار افتادن کلیه ها (نفریت)
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که هنگام راه رفتن از دیگران عقب بیفتد، بازمانده در
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین به معنی آتش گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
مأنوس، رام
فرهنگ گویش مازندرانی
افتاده، سقوط کرده، به زمین افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی
در باور عوام زنی که در روز عقد خود، غذای تازه متوفایی را
فرهنگ گویش مازندرانی
افتاده، نقش زمین شده، شکست خورده
فرهنگ گویش مازندرانی
بن بکت
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
نظر کسی را جلب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از کار افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی
وبال
فرهنگ گویش مازندرانی
انجام کاری به صورت انتخابی یا نامنظم، فضول
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
از چشم افتاده، کسی که به سبب اعمال ناشایست طرد شود
فرهنگ گویش مازندرانی